سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمعه 103 آذر 2: امروز

      1. شبهای مهتاب هنوز برای من عادی نشده...نمیدانم چرا ؟ شاید به این دلیل که در شبهای مهتابی زندان ، حسّ غیر قابل وصفی داشتم و تا وقتی ممکن بود پای پنجره ی کوچک نمازخانه می نشستم و مهتاب را تماشا میکردم و می نوشتم... هنوز هم وقتی یادداشت های تنهایی آن شبها را دوباره مرور می کنم احساس می کنم کم نظیرند...درست در چنان شبهایی « هم بندیها » که میدانستند حس خوبی دارم از من می خواستند که برایشان بخوانم و طبیعی بود که من هم  بخوانم : « امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام... » یک روز وقتی معاون فرهنگی زندان که یکی از همین « حجة الاسلام های استاندارد نظام » بود ، آمد و تذکر داد : در شأن شما نیست که...گفتم « مگر در شأن من بود که زندان بیایم ...شما لطفا نگران شأن من نباشید ‍؛ همین که میخوانم تا جمعی را شاد کنم یک دنیا می ارزد...» بگذریم ... حالا دیگر نه آن قفس کوچک هست و نه آن پرنده های قفسی...اما هنوز هر وقت شب مهتاب می شود باز هم « حبیبم رو میخوام...» !

     2. در خاطرات پروفسور حسابی خواندم که : « وقتی در دانشگاه سوربون تدریس می کردم روزی در ساعت آخر درس، یک دانشجوی دوره ی دکتری نروژی پرسید: استاد ! شما که از جهان سوم می آیید جهان سوم کجاست ؟! در حالی که چند دقیقه به آخر درس مانده بود مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم...گفتم : جهان سوم جایی است که اگر کسی خواست مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود و اگر بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. »... این روزها بیش از همیشه احساس بی خانمانی می کنم...

     3...با دستهای خسته اش سالهاست چتر را بر سرت نگهداشته تا خیس نشوی و تو عاشقانه کنارش نشسته ای و لذت تماشای باران را میبری اما حتی نمیدانی که چرا خیس نیستی و سردت نمی شود...تازه برای عاشقتر بودنت منّت هم میگذاری... و او مثل همه ی این سالها ، باز نگاهت می کند که : هر چه تو بگویی نازنین !

     4. شب مهتاب ، همسرم خواب دید که « دختری زیبا به دنیا آورده و به شدّت از اینهمه زیبایی و شیرینی خوشحال است...اما هرچه فکر می کند نه آبستن بوده و نه رنج زایمان کشیده..ناگهان بر تخت مجاورش من را می بیند که از درد زایمان و فارغ شدن آه می کشم » و در اوج حیرت بیدار می شود...قرار است از صاحبدلی تعبیرش را بپرسم ...هرچند خود بهتر از هرکس می دانم که تعبیرش چیست ! 

     5. چقدر احساس ناتوانی کردم وقتی دیدم در برابر بازداشت دسته جمعی زنان ( که بعضی از آنها از دوستان دوران روزنامه نگاری در ایران هستند ) تنها میتوانم بگویم که « اللهم فکّ کل اسیر »...

برف چشمی به سپیدی زد و تابستان باخت                  این خدا کیست که در معرکه ی شیطان باخت ؟!    


 نوشته شده توسط محمد در سه شنبه 85/12/15 و ساعت 10:50 صبح | نظرات دیگران()

بالا

بالا